ترلانترلان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

ترلان ملك جاني

تولد کیانا جون

من و کیانا به هم میگیم خواخر... مامانی می گه این دوتا مثل پیرزنا تلفن با هم حرف می زنن .. هی این از این ور میگه خواخر... اون از اون ور .... خلاصه تولد خواخرم 7 دی بود ... خونشون هم حاضر شده بود ( از سنندج آمدن تهران ... آخ جون ) ولی خونه مامانی تولدش بود... دوتایی از دیدن کیک و شمع و فشفشه ها کلی ذوق کرده بودیم .. منم هی می خواستم فشفشه را فوت کنم ... آخرش هم که تموم شد فک کردم خودم بالاخره فوتشون کردم! ...
19 دی 1390

تولد کیانا جون

من و کیانا به هم میگیم خواخر... مامانی می گه این دوتا مثل پیرزنا تلفن با هم حرف می زنن .. هی این از این ور میگه خواخر... اون از اون ور .... خلاصه تولد خواخرم 7 دی بود ... خونشون هم حاضر شده بود ( از سنندج آمدن تهران ... آخ جون ) ولی خونه مامانی تولدش بود... دوتایی از دیدن کیک و شمع و فشفشه ها کلی ذوق کرده بودیم .. منم هی می خواستم فشفشه را فوت کنم ... آخرش هم که تموم شد فک کردم خودم بالاخره فوتشون کردم! ...
19 دی 1390

تولد کیانا جون

من و کیانا به هم میگیم خواخر... مامانی می گه این دوتا مثل پیرزنا تلفن با هم حرف می زنن .. هی این از این ور میگه خواخر... اون از اون ور .... خلاصه تولد خواخرم 7 دی بود ... خونشون هم حاضر شده بود ( از سنندج آمدن تهران ... آخ جون ) ولی خونه مامانی تولدش بود... دوتایی از دیدن کیک و شمع و فشفشه ها کلی ذوق کرده بودیم .. منم هی می خواستم فشفشه را فوت کنم ... آخرش هم که تموم شد فک کردم خودم بالاخره فوتشون کردم! ...
19 دی 1390

خونه دوستم روژان

اینجا زلزله 8 ریشتری نیامده ، اینجا اتاق دوستمه ... فک کنم اول دی بود که رفتیم خونشون .. وارد شدم دیدم 5-6 تا بچه دارن دنبال هم می دوند.. با اون وایت برد حدود 1 ساعتی مشغول نناشی بودم ... و کاری به کار بقیه هم نداشتم ... شام هم اینقدر سرم گرم بود ، آهنگ هم بلند بود ... هیجان زده شده بودم تندتند خوردم اینهم عکس آخر شبه ، همه غش کرده بودن ... ولی خیلی خوش گذشت ... ...
19 دی 1390

خونه دوستم روژان

اینجا زلزله 8 ریشتری نیامده ، اینجا اتاق دوستمه ... فک کنم اول دی بود که رفتیم خونشون .. وارد شدم دیدم 5-6 تا بچه دارن دنبال هم می دوند.. با اون وایت برد حدود 1 ساعتی مشغول نناشی بودم ... و کاری به کار بقیه هم نداشتم ... شام هم اینقدر سرم گرم بود ، آهنگ هم بلند بود ... هیجان زده شده بودم تندتند خوردم اینهم عکس آخر شبه ، همه غش کرده بودن ... ولی خیلی خوش گذشت ... ...
19 دی 1390

خونه دوستم روژان

اینجا زلزله 8 ریشتری نیامده ، اینجا اتاق دوستمه ... فک کنم اول دی بود که رفتیم خونشون .. وارد شدم دیدم 5-6 تا بچه دارن دنبال هم می دوند.. با اون وایت برد حدود 1 ساعتی مشغول نناشی بودم ... و کاری به کار بقیه هم نداشتم ... شام هم اینقدر سرم گرم بود ، آهنگ هم بلند بود ... هیجان زده شده بودم تندتند خوردم اینهم عکس آخر شبه ، همه غش کرده بودن ... ولی خیلی خوش گذشت ... ...
19 دی 1390

یلدا مبارک

  مامانم می گه شب یلدا یعنی تولد بابایی.. چهارشنبه بود ، اینم یعنی اینکه عزیز نمی آد و من خونه مامان نوشین بودم تا مامانم از سر کار بیاد اینجا. البته بگذریم ازاینکه خانم رفت آرایشگاه و ٨ آمد! ولی خوب خیالش راحت بود که من با کیانا جون سرم گرمه ... مامان نوشین همه چیزو حاضر کرده بود ، خاله و صدف هم آمده بودن... مامان وبابا برا من و کیانا توتک خریدن چون مامانم خیلی معتقده که واسه هر مناسب یه چیز کوچولو بخره ... بعد از شام هم دایی اسیل ( اسی) و خاله سودی و کامی آمدن ... با بساط کیک تولد و از این چیزا .... دوست داشتم یلدارو... مزه انار و طعم هندوانه داشت ... شبیه کادو گرفتن و دور هم جمع شدن بود .. حسابی خوش گذشت و شب هم برگشتیم خون...
18 دی 1390

یلدا مبارک

مامانم می گه شب یلدا یعنی تولد بابایی.. چهارشنبه بود ، اینم یعنی اینکه عزیز نمی آد و من خونه مامان نوشین بودم تا مامانم از سر کار بیاد اینجا. البته بگذریم ازاینکه خانم رفت آرایشگاه و ٨ آمد! ولی خوب خیالش راحت بود که من با کیانا جون سرم گرمه ... مامان نوشین همه چیزو حاضر کرده بود ، خاله و صدف هم آمده بودن... مامان وبابا برا من و کیانا توتک خریدن چون مامانم خیلی معتقده که واسه هر مناسب یه چیز کوچولو بخره ... بعد از شام هم دایی اسیل ( اسی) و خاله سودی و کامی آمدن ... با بساط کیک تولد و از این چیزا .... دوست داشتم یلدارو... مزه انار و طعم هندوانه داشت ... شبیه کادو گرفتن و دور هم جمع شدن بود .. حسابی خوش گذشت و شب هم برگشتیم خونمو...
18 دی 1390

یلدا مبارک

مامانم می گه شب یلدا یعنی تولد بابایی.. چهارشنبه بود ، اینم یعنی اینکه عزیز نمی آد و من خونه مامان نوشین بودم تا مامانم از سر کار بیاد اینجا. البته بگذریم ازاینکه خانم رفت آرایشگاه و ٨ آمد! ولی خوب خیالش راحت بود که من با کیانا جون سرم گرمه ... مامان نوشین همه چیزو حاضر کرده بود ، خاله و صدف هم آمده بودن... مامان وبابا برا من و کیانا توتک خریدن چون مامانم خیلی معتقده که واسه هر مناسب یه چیز کوچولو بخره ... بعد از شام هم دایی اسیل ( اسی) و خاله سودی و کامی آمدن ... با بساط کیک تولد و از این چیزا .... دوست داشتم یلدارو... مزه انار و طعم هندوانه داشت ... شبیه کادو گرفتن و دور هم جمع شدن بود .. حسابی خوش گذشت و شب هم برگشتیم خونمو...
18 دی 1390