مریضیی

این چند روزه ما اصلاْ حال و روز خوبی نداشتیم . من مریض شده بودم . شب ۵ شنبه بود که مامانم دید خیلی بد دارم نفس می کشم . بدوبدو رفته بابا جونم هم ورداشته آورده منو از خواب ناز بیدار کردن تازه فهمیدن که من چقدر تب دارم! ولی چون خیلی بد نفس می کشیدم مامانم هول کرد و زودی منو بردن بیمارستان پارسیان . ساعت ۴ صبح بود و من از اینکه اونوقت صبح بیدار بودم کلی هیجان زده شده بودم و مریضیم به کلی از یادم رفته بود. تو بغل مامانم نشسته بودم و هر کی از بغلم رد می شد سریع یه چیزی براش تعریف می کردم ! تمام بیمارستان رو هم برا مامان جونم تفسیر کردم . خلاصه بعدش رفتن پیش مامانی تا مامانم و بابام برن تعویض پلاک . این دو سه شبه هم اصلاْ نمی تونم بخوابم. آخه بلد نیستم دماغمو بکشم بالا. مامانم میگه تا حالا نمی دونسته که این چه کار مفیدیه!! به هر حال یه شب در میون تا صبح بغل مامان و بابا در حالیکه اونا نشستن می خوابم ... خیلی هم کیف می ده ... اصلاْ شاید دلم خواست عادت کردم از این به بعد اینجوری بخوابم ... 

ازشوخی بگذریم دعا می کنم حال فرشته کوچولوم زودتر خوب شه چون خیلی داره اذیت می شه.. خیلی رو دماغش حساسه و اصلاْ نمی ذاره دست بزنیم . داروهاشم اصلاْ دوست نداره ... زودتر خوب شو عزیزکم