ترلانترلان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ترلان ملك جاني

مهدکودک اینبار به صورت جدی !!!!!!!

ایندفعه تصمیمم قاطعه !!  می خوام برم  مهد ... بعد از حدود ٦ ماه کلاس زبان رفتن مامانم فکر می کنه آمادگی کامل برای مهد رفتن دارم ... البته دفعه پیش که می گم ١٠ روز بیشتر نبود .... (روم به دیوار )‌ آخه خوب دوسش نداشتم ... حتی مامانم هم جدی نبود ... و همینطوری رفتیم ... ایندفعه بعد از کلی تحقییق و چند تا مهد دیدن رفتیم ارمغان هستی که توی بلوار دادمان .... یه قصر پرنسسی اولش دیدم که همونجا میخکوبم کرد ... بعد هم مربی های مهربون ... الان حدود ١٠ روزه که با اشتیاق کامل می رم . مدیرمون خانم معروفی و مربیمون خاله آرزو .... که دو تاشونم خیلی مهربونن .. شهریه مهد هم نیمه وقت یعنی تا ١/٣٠  - ٤٠٠ هزار تومان میباشد ! نوشتم ...
26 مرداد 1392

ترلان خانم و مادر بزرگها ....

نمی دونم این لفظ پیرزن و از کجا تو دهنم افتاده ... چرا حالا که دارم فکر می کنم یادم می آد ااااا .... ٢ بار تا حالا خوب آبروی مامانمو بردم ... به مامان بزرگام جلو خودشون گفتم پیرزن ! یه روز مامان ناهید داشت منو ناز می داد و برام شعر می خوند ... این دختر فندورکی ... ای دخمل فندورکی .... منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم ... پیرزن فندورکی .... یه عروسکم تازه خریدم  که قراره دیگه همیشه با خودم ببرم اینور اونور و خلاصه مامانش باشم ... خیلی بامزه ست ... داشتم براش اسم انتخاب می کردم ... اول گفتم  هانا ... (‌آخه تو کلاس زبانمونه )‌ بعد گفتم نه مامان می خوام گنسا ( گلسا )‌ که اونم توکلاس زبانمونه بزارم ... مامانی ...
12 تير 1392

گلسرای ترلان

 مطلب دیگه که باهد بنویسیم افتتاح گلفروشی بابا جونمه ...  بعد از تقریباً یکسال دوندگی بابا جون مجوز گلفروشی ترلان رو تو باشگاه انقلاب گرفت  و ٢٣ بهمن ٩١ باز شد ... موضوع جالب  اینه که اینقدر حس مالکیت  دارم ... کفشو نگاه کردم به مامانم یواشکی می گم ... مامان مغازمون چه کثیف شده ؟؟ مامان بابا جون مغازه منه؟؟؟؟  خیلی با نمکه . یکی بیاد اینو جمع کنه ... این نفس مامانشه آخه .... ...
2 خرداد 1392

از دی تا حالا نبودیم

ببین نفس مامان ... باز چقد وقته که نیامدیم اینجا بنویسیم ؟!!!؟؟؟  تقریبا ً از دی ماه تا الان ... اووووووووو چقد اتفاق افتاده . عیب نداره .... به قول خودت ایشکال نداره مامان .... آخه تا یه کاری که خودتم می دونی بده می کنی فوری می گی ایشکال نداره مامان ایشکال نداره .... قربون اون ایشکالاتت برم .... ننه جونم واست بگه که اولین چیزی که می خوام بگم نرفتنت به مهد کودکه .... بله این خانوم ما اول با اون ذوق و شوق خواست که بره ولی بعد از دو هفته گریه ها شروع شد که من نمی رم ... آخه هیشکی اونجا منو دوست نداره ... چون سارینا منو می زنه ... منو هل دادن ... خلاصه کلاً دیگه زیر بار نرفتی ... منم به هوای اینکه تو می ری مهد رفتم کلاس ثبت ن...
1 خرداد 1392

از دی تا حالا نبودیم

ببین نفس مامان ... باز چقد وقته که نیامدیم اینجا بنویسیم ؟!!!؟؟؟  تقریبا ً از دی ماه تا الان ... اووووووووو چقد اتفاق افتاده . عیب نداره .... به قول خودت ایشکال نداره مامان .... آخه تا یه کاری که خودتم می دونی بده می کنی فوری می گی ایشکال نداره مامان ایشکال نداره .... قربون اون ایشکالاتت برم .... ننه جونم واست بگه که اولین چیزی که می خوام بگم نرفتنت به مهد کودکه .... بله این خانوم ما اول با اون ذوق و شوق خواست که بره ولی بعد از دو هفته گریه ها شروع شد که من نمی رم ... آخه هیشکی اونجا منو دوست نداره ... چون سارینا منو می زنه ... منو هل دادن ... خلاصه کلاً دیگه زیر بار نرفتی ... منم به هوای اینکه تو می ری مهد رفتم کلاس ثبت ن...
1 خرداد 1392

من تهنا موندم خونه مامانی

البته لازم به گفتنه که دخترم میگه مامان من دیگه نمی رم مهد ، تکمیلش کردم ! نمی دونم اونهمه ذوق و شوق اولیه و اصرار برای ثبت نام کجا رفت ؟؟؟دیگه اصلاً حاضر نیست بره مهد ... حالا چی کار کنم ؟؟ و همین موضوع باعث شده شدیداً به من وابسته بشه و اصلاً یه لحظه هم دیگه نمی خواد از من جدا شه .. تو این وضعیت یه شب که می خواستیم از خونه مامانی بیایم بیرون گفت من امشب پیش مامانیم میخوابم .. من از اینکه شجاعت پیدا کرده تا تهنا باشه خیییلی خوشحال شدم ... هی پرسیدم مطمئنی ؟ انتخابتو کردی ؟ ببببله انتخاب کردم بمونم .. ولی صبح میایی دیگه ؟ نه ؟ الهی قربونت برم ... ما بعد از ١٠ دقیقه ایستادن جلو در رفتیم ... فکر کنم من بیشتر بهت وابسته هستم تا تو ... باب...
24 دی 1391

ترلان دوست داشتنی ... نون بستنی ...

ترلان خانم عاشق سالاد و سبزیه ! نوشابه اصلاً نخورده و به جاش دوغ دوست داره . کباب هم جز غذاهای مورد علاقشه . میوه  هم دوست داره و از همه بیشتر پرتغال و سیب. آجیل که کلاً حرفشو نزن ... در یک چشم به هم زدن تموم می شه ... با چیزی که تازگیها خیلی به مشکل برخوردیم حمومه ... با جییییییغ و داد باید بریم حموم . من که شخصاً دلشو ندارم و سعی می کنم با باباش یا مامانیاش بفرستمش حموم ... عاشق تیراژر ، کیدز کلا (‌کلاب )‌ باشگا انبلاق ( انقلاب ) ، زمین بازی بوستان ... تنقلات هم فعلاً کیندر شانسی ، چوب شو (شور) ، بستنی ...
28 آذر 1391

مهدکودک

واقعاً باورم نمی شه ترلان کوچولوی من ( اگه الان اینون می دیدی منو می کشت که بهش گفتم کوچولو ) نه ترلان بزرگه ی من دراه می ره مهد کودک ... البته اگه به من بود می ذاشتم بعد از عید بره ... ولی خودش خیلی دوست داشت ما هم ثبت نامش کردیم فرشته کوچووولووو رو ... تقریباً می شه گفت از ١١ آذر داره می ره ،‌که البته جایی که نهایتاً برای پیش دبستانی براش انتخاب کردیم راه رشد بود که رزرو باید می شد و خوشبختانه گفتن سال دیگه .. خوشبختامه برای اینکه می گن خیلی جدیی .. منم هیییچ عجله ای برای جدی شدن نداشتم و فقط دوست داشتم بره بازی کنه و خوش بگذرونه ... خانه فرهنگ اردیبهشت داره میره که تا حالاش که من راضی بودم ... اسم مربی دخترم مهههشید جونه ... کلاسها...
28 آذر 1391