ترلانترلان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ترلان ملك جاني

از هر طرف

این گل گلکم خیلی اهل ورزشه ... می گه بریم پیاده رویت ... ننه گربونت برم ... حدوداً یه ماهه که چتری داره همه میگن خیلیییییی بهش می آد ... الان یه اتفاق خیلی مهم برای گلم افتاده و دخترم گوشاشو سوراخ کرده ... البته به اصرار خودش... قیافه دکترش خیلی دیدنی بود وقتی دید مشتریش یه دختر تخس دو سال و ١٠ ماهست که داوطلبانه آمده !!! پرسید مطمئنی ؟ ترلان هم خیلی جدی تائید کرد بعدهم رنگ طلائی رو برای گوشواره انتخاب کرد و سوراخ کرد !!! به همیییییییییییییین سادگی ... نه گریه ای نه آخی نه اوخی هیچیییی... الهی مادرت قربون اون صبرت بشه آخه.. بعد که تو آینه دید اینقدر با نگاهش خودشو تحسین کرد که نگووووووووووو ... دکتر هم با تعجب بسیار نگا...
10 آذر 1391

عاشق آرایش و لاک شده !!

همین الان که دارم می نویسم دخترم آمده پشت سرم داره موهامو درست می کنه !! با خودش حرف می زنه : مامان موهات چگد (چقدر ) قشششنگ شده ، الان مهمونا (مهمونای فرضی ) میان میگن به به مامانتون خوششتیپ شده ، رفته آراشگاه ( آرایشگاه ) ، نه خودددم درست کردم ، آرام آرام دوروست کردم ... بفرماد مهمونا خوش آمدددین ... رفته بودیم باوغش (باغ وحش که با داییش رفته بود ) میگه : خاله گفته اگه دختر خوبی باشی استراحد (استراحت ) کنی می آم می برمت تیراججر (تیراژه ) ای ننه گربونت بشم ... شنگول ومستونت بشم ... ...
6 آذر 1391

نزدیک سه سالگی

باورم نمی شه که دختر گلم اینقد زود بزرگ شده باشه که 2 ماه دیگه 3 سالش می شه .... گربونت برم ماااادر ..همش می گه مامان من دیگه بزرگ شدم باهد (باید) برم مهدکودک .. من دیگه جیشمو می گم باهد برم مهدکودک ... بعضی وقتا هم بچم توهم مهدکودک میزنه میگه مامان خانم معلمون گفته مخش (مشق ) بنویسیدم (بنویسم ) ... اینقد شیرین زبونی می کنه که دیگه طاقت ندارم ... رفتیم چندجا رزرو کردیم ... آخه همه خیلی با کلاس شدن و رزروی شدن !!! قیمت ها از 400 بوده تا 750 هزار تومن ... به نظر من که خیلی زیاده .. ولی فرق از زمین است تا به آسمان ... دیگه از مشخصه های اصلی دخترم الان اینه که خییییییلی خونسرد و تا قسمتی بی تفاوته ... البته خیلی ها میگن به مامانش رفته! ...
4 آذر 1391

TV

نمی دونم چرا اینقد به تلوزون (‌تلوزیون )‌ علاقه پیدا کردم ... مامانم که خیلی غصه می خوره چون خودش اصلاً  تلوزونی نیست .. خوب به من چه ؟ مگه من باهد ( باید )‌ مثل اون باشم !!!  به خاطر همین صبخها که تا پا می شم فوری از مامانم می پرسم تلزون نسوخته ؟ یه قیده( یه دقیقه ) ببینم ؟  آخه مامانم سرمو گول می ماله و می گه تلوزون سوخته ، البته من اگه یه روز بفهمم که از پشت قطعش می کنه اونوقت من می دونم و اون ... تازه یه روز مامنم همه سی دی هامو جمع کرد گفت همشون فرار کردن اینقدر نگاشون کردی ؟؟؟!!!! راستی سی دی های مورد علاقمو نگفنم " اول که گیسو کمند ، توت فرنگیها ، ما بانی نی و تازگیها هم یه کم کلاه قرمز...
7 مهر 1391

تختم بزرگ شددددددددددددددددددددددددددددددددددددده

خیییییییییییلی خوشحالم چون خیلی بزرگ شدم ... هر وقت از دستشویی برمی گشتم از مامانم می پرسیدم مامان بزرگ شدم ؟ چون جیشمو  گفتم می تونم برم مهدکودک بعدشم برم کلاس زبان و رقص !!! (برنامه های کیانا جون ) ولی الان دیگه مطمئن شدم ... چون بابا جونم نرده های تختمو در آورد و تبدیل به تخت نوجوان شده !! یه خوبی خیلی بزرگ دیگه ای که داره اینه که دیگه نمی تونن منو اونجا زندونی کنن تا خوابم ببره ، یه قیده ای ( دقیقه ای )‌ می پرم می م بیرون ... جونمی جون هورا هی...........
18 شهريور 1391

اولین سفر زیارتی مشهد

اولین سفر زیارتی رفتم مشهد . البته غیر از اون مکه ای که ٢ ماهه تو شکم مامامی بودمو می گم هااا.... خیلی خوب بود چون عسل و صدف هم با ما بودن و فقط جای کیتان جونم خالی بود . صدی جون مسابقات کشوری تنیس داشت که ما هم باهاشون رفتیم . قابل گفتنه که کلاً من و مامانم مهمون مامانی بودیم و خیلی حال داد . دیگه اینکه با ترین ( قطار )‌ رفتیم و من هم کلی فیس داشتم چون تا حالا سوار نشده بودم . البته غیر از سه ماهگیم که تو آمریکا سوار شدم ولی خوب یادم نمی آد ... هتل پارس بودیم و من هم قاطی دخترهای بزرگ شده بودم و خیلی حس خوبی بود ... امام رضا هم که قربونش برم مثل همیشه شلوغ شلوغ بود ... یه بار منو بردن و وقتی مامانم بهم می گفت سلام بده بلند سلام می کرد...
18 شهريور 1391

دوستای خیالی

الان چند ماهی هست که یه سری دوستای خیالی پیدا کردم .... خیلی بامزن ... اسماشون به ترتیب حضور عریزان - ناقورا - کودیبا هستن .... جالبیش اینه که باهاشون بازی می کنم و مدام دارم ماشیناشونو به رخ همدیگه می کشم ... مثلاً ناقورا پرادوی نقره ایشو سوار می شه می ره دنبال عریزان بعد کودیبا رو می برن آرایشگا ( پرادو هم معمولاً یه حلقه ورزشی مامانمه )‌...  به هر حال مامانم می گه هر جور شده باید یه پرادوی نقره ای بخریم بچم عقده ای نشه !!!! شوخی کردم مامانم همیشه فقط آرزوی دلخوشی منو داره ... همیشه شاد و سلامت و دلخوش!!!! ...
25 مرداد 1391

ماه رمضون امسال

ماه رمضون امسال هم با تمام برکتش اومد و داره تموم می شه .... بازم سفره های رنگین مامان ناهید و مامانی پهن بودن .... منم که عاشق حلیم بودم و امسال خیلی تو چیدن سفره کمک می کردم ... تازه فهمیدم که خیلی خانم و گل هستم ... تازه امسال هم مثل پارسال مامانم یه شب احیا رو سرم قران گرفته ... ولی خوب چه فاده که من خواب بودم و نفهمیدم ... ولی اونکه باید بدونه می دونه و همیشه حفظم می کنه ...
25 مرداد 1391

رفتن عزیز

یه خبر مهم دیگه که این روزا پیش آمده رفتن عزیز جونمون بود . زهرا خانم از وقتی که من ١٠ ماهم بود می آمد منو نگه می دات تا مامانم از سر کارش بیاد تا الان که من دو سال و نیمم شده و دیگه مامان مریم هم سر کارش نمی ره ... خیلی خوشحالم که مامانم پشمه و احساس آرامش می کنم و دیگه  مثل قبل همش نگران رفتنش نیستم ... ولی خوب دلمون هم واسه عزیز تنگ می شه و همیشه می دونم که یه نفر دیگم این سالا رو واسم زحمت کشیده .... خیلی هم جالبه الانم که بعضی وقتا می آد همش دنبال مامانمم که حتماً خونه باشه چون بودن عزیز با نبودن مامانم برام توجیه شده ... ولی از یه طرف هم همش سراغ عزیزو می گیرم که نرفته باشه خونه !!! اینم یه جورشه دیگه .... ...
25 مرداد 1391